#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_89


مکثی کردم و بعد از چند دقیقه حرف زدن، پرسیدم:

- ببخشید شما؟

ظاهرا صدا دیرتر می‌رسید؛ چون بعد از چند ثانیه جواب داد:

- وای خاک به سرم طناز، تو خاله‌‌ت رو نمی‌شناسی؟

چند ثانیه حرفی رو که شنیده بودم، تجزیه تحلیل کردم و یهو بلند شدم و با خنده داد زدم:

- خاله پریچهر.

و بی‌توجه به بچه‌ها راه افتادم برم داخل اتاقم. فقط دیدم که نازی با چشمای گشاد شده، نگاهم کرد.

اما من بی‌توجه وارد اتاق شدم و با خنده پرسیدم:

- حالتون چطوره خاله جونم؟

بعد از چند ثانیه جواب رو شنیدم:

- جونم عزیز دلم! خوبم. تو چطوری؟ بچه‌هات چطورن؟

با لبخند نشستم روی مبل و گفتم:

- خدا رو شکر که خوبن. کیانا چطوره؟ عمورضا خوبه؟

صداش کمی قطع و وصل می‌شد. بی‌قرار بلند شدم، ایستادم و به‌سختی شنیدم که گفت:

- رضا که درحال تفریحه. کیانا هم در حال بچه‌داری.

و خندید. منم خندیدم و هول پرسیدم:

- بچه چطوره؟

جواب داد:


romangram.com | @romangram_com