#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_9
- دیر میشه. با آژانس میرم.
تایید کردم.
- باشه. ببینم پول داری؟
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- بله خواهر خانومی.
و سریع رفت. لبخندی زدم که از پشت صدای پسرای کوچولوم اومد:
- مامان.
برگشتم و نگاهشون کردم. هر دو دهنشون رو تا آخر باز کرده بودن و داشتن دندونهاشون رو بهم نشون میدادن. خندیدم و گفتم:
- برید داخل ماشین که من اومدم.
و سریع آماده شدم. کیفم رو برداشتم و به اتفاق بچهها سوار دویست و شش خاکستریرنگم شدیم. به علت جلوگیری از دعواهای احتمالی پسرا، این رنگ رو خریدم تا نه قرمز باشه و نه آبی. همین ماشین رو هم بعد از گذشت چند سال تازه از شر قسطهاش خلاص شدم. تا سوار شدیم، صیام تند گفت:
- مامان؛ عمو پورنگ بذار.
ضبط ماشین رو باز کردم و مثل همیشه فقط عمو پورنگ میخوند و من فقط بالا و پایین پریدنهای پسرهام رو تماشا میکردم. گاهی حرص میخوردم و گاهی لبخند میزدم. لبخندی که خیلیها نمیدونستن چه غمی پشتش پنهان شده و من میترسیدم از اون روز... از اون روز که همه بفهمن! نفس عمیقی کشیدم و حواسم رو به رانندگیم دادم. روبهروی مدرسه ترمز کردم و برگشتم سمتشون و با لبخند گفتم:
- خب رسیدیم. مثل همیشه یادتون نره که مامان عاشقتونه و من مطمئنم پسرای من، باهوشترین پسرهای دنیا هستن.
خندیدن و صیام با شیطنت گفت:
- در مورد من که حتما درسته؛ ولی در مورد این، نمیدونم.
و به تیام اشاره کرد. تیام عصبی نگاهش کرد که خطاب به صیام گفتم:
- صیام! تیام از تو بزرگتره و فراموش نکن که همیشه باید به بزرگترها احترام بذاری.
صیام با بیخیالی گفت:
romangram.com | @romangram_com