#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_10
- بله بزرگتره؛ اما فقط دو سال.
و با دستای تپل و کوچولوش، عدد دو رو نشون داد. تیام هم با غرور گفت:
- مهم اینه که من بزرگترم.
صیام با مسخرگی ادامه داد:
- باشه بابا.
نهیب زدم:
- بچهها. دیر شد.
سریع پیاده شدن که یهو چیزی یادم اومد. صداش کردم:
- صیام.
برگشت سمتم و سوالی نگاهم کرد که با لحن خواهشی گفتم:
- آقای شریفی رو اذیت نکن مامان جان. باشه؟
کمی سرش رو خاروند و با لبخند گفت:
- قول نمیدم.
و داخل مدرسه دوید. با خودم گفتم: «بیچاره آقای شریفی.» با خودم خندیدم. آقای شریفی، راننده سرویس برگشت بچهها بود که من بهخاطر اینکه کارم تا پنج طول میکشید، مجبور شدم براشون سرویس بگیرم. سری تکون دادم و حرکت کردم.
در ماشین رو بستم و بهسمت ساختمون رفتم. آقای حیدری، داخل اتاقک نگهبان نشسته بود. من رو که دید با لبخند گفت:
- سلام خانوم دکتر.
با لبخند به ریش سفید و عینک بزرگش نگاه کردم و سلام دادم:
- سلام آقای حیدری. خوبید؟
عینکش رو از روی چشماش تکون داد. کمی اطرافم رو نگاه کرد و با لبخند کمی جلو اومد و گفت:
romangram.com | @romangram_com