#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_11


- ممنون دخترم. ببینم؛ مگه وروجک‌هات رو نیاوردی؟

خندیدم و گفتم:

- نه. مدرسه داشتن.

نگاهم کرد. با خنده پشت میزش نشست و گفت:

- آره خب. میگم چرا امروز خبری از زلزله نیست.

خندیدم و با دیدن قامت خمیده و تپلش، آروم صداش زدم:

- آقای حیدری.

نگاهم کرد که ادامه دادم:

- ببخشید که بچه‌ها اذیتتون می‌کنن.

مهربون نگاهم کرد و گفت:

- اشکالی نداره پدرجان، اونا هم مثل نوه‌های خودم.

سری تکون دادم و گفتم:

- فعلا.

و داخل آسانسور رفتم و دکمه طبقه چهار رو زدم. طولی نکشید که از آسانسور بیرون اومدم و نگاهی به در دفتر کردم. روی تابلو بالای در نوشته بود؛ «دفتر مشاوره» زیرش هم اسممون حکاکی شده بود؛ «نازنین ربیعی» و «طناز سمیعی »

داخل شدم. دیدم مریم و نازنین، پشت میز مریم که سمت راست و کمی جلوتر از در ورودی بود، نشستن و عین جغد به مانیتور زل زدن. انقدر غرق چیزی که داخل کامپیوتر بود، شده بودن که اصلا متوجه اومدن من نشدن. آروم رفتم جلو و منم به مانیتور زل زدم. با دیدن عکس داخل مانیتور از تعجب داد زدم:

- وا! مگه شهره ازدواج کرد؟

نازنین و مریم یه متر هوا پریدن و عین سکته‌ای‌ها نگاهم کردن. با تعجب نگاهشون کردم و گفتم:

- چتونه؟


romangram.com | @romangram_com