#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_86

- از آقایون بپرس.

طرلان رو به بچه‌ها چشمکی زد و پرسید:

- باز چه آتیشی سوزوندید شما دو تا؟!

براش تعریف کردن و طرلان هم از خنده غش کرده بود. بعد از خوردن پیتزا، من رفتم حساب کنم که گفتن حساب شده و رئیس بچه‌ها رو مهمون کرده؛ اما من با اصرار زیاد، مقدار کمی از پول رو بهشون دادم و از اونجا بیرون اومدیم. به سمت خونه رفتیم. به خونه که رسیدیم بچه‌ها و طرلان پیاده شدن و من رفتم دفتر. ساعت حدود یک بود که رسیدم و سریع رفتم بالا و به مریم گفتم مریض‌ها رو بفرسته داخل.

ساعت حدود یک بود که رسیدم دفتر و سریع رفتم بالا. به مریم گفتم مریض‌ها رو بفرسته داخل…

ساعت پنج شده بود و هر سه‌تامون داخل سالن، جلوی میز مریم، روی مبل‌های مشکی سالن نشسته بودیم و چای می‌خوردیم.

یهو نازی رو به من گفت:

- راستی یادم رفت که بپرسم. ظهری زنگ زدم کجا بودید؟

نگاهش کردم و فنجون چای رو روی میز گذاشتم و جوابش رو با یه کلمه دادم:

- فست‌فودی.

و ماجرا رو براشون تعریف کردم. گفتم که چه اتفاقاتی افتاده بود و بچه‌ها چه چیزایی گفتن. حرفم که تموم شد، مریم با خنده گفت:

- دم پسرات گرم.

بعدم با حسرت ادامه داد:

- آخ که چقدر دلم براشون تنگ شده.

نازی هم همون‌طور که قندی بر می‌داشت، گفت:

- چشمات کور! خب برو و ببینشون.

مریم با حرص روزنامه‌‌ای که روی میز گذاشته بود رو به سمت نازی پرتاب کرد و با لحن حرصی گفت:

- مؤدب باش.

بعدم رو به من گفت:

romangram.com | @romangram_com