#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_85
- ببخشید آقای نادری. بچهها واقعا منظوری نداشتن.
و رو به بچهها گفتم:
- مگه نه؟
نگاهی به هم کردن و با هم گفتن:
- نه.
چشمغرهای بهشون رفتم که نادری لبخندی زد و گفت:
- اذیتشون نکنید خانوم. من فقط میخواستم بهتون بگم که بچه هاتون فوقالعاده هستن. بامزه و دوست داشتنی. خدا براتون نگهشون داره.
و با لبخند به بچهها نگاه کرد. مرد مهربونی بود. لبخند نصفه نیمهای زدم و گفتم:
- ممنونم. نظر لطفتونه.
سری تکون داد و رو به بچهها گفت:
- خب. تیام خان و صیام خان، هر وقت اومدید اینجا به منم سری بزنید.
بچهها سری براش تکون دادن که همزمان با اینکه نادری رفت؛ طرلان درحالیکه با دستمال دستش رو خشک میکرد، اومد. مسیر رفتن نادری رو با چشم دنبال کرد و روبه من گفت:
- کی بود؟
نشستم و گفتم:
- رئیسِ اینجا.
اونم نشست و با تعجب گفت:
- اینجا چی میخواست؟
نگاهی به بچهها کردم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com