#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_77


بعدم با خنده ادامه دادم:

- مسافرانِ محترم، سوار بشید که براتون سوپرایز دارم.

سوار شدن که در رو براشون بستم و خودم هم سوار شدم. قبل از این‌که حرکت کنم، بستنی‌ها رو دادم بهشون و گفتم:

- بفرمایید. اینم برای جبرانِ عصبانیت امروز.

صیام خندید و با خوش‌حالی گفت:

- مامان.

و فقط بستنی رو گرفت و شروع کرد به خوردن. فکر کنم اصلا متوجه نشد که مناسبتش چیه. تیام هم گرفت و شروع کردن به خوردن. منم حرکت کردم از داخل آینه نگاهی بهشون کردم و برنامه رو براشون گفتم:

- خب. الان می‌ریم دنبال خاله طرلان و بعدش هم با هم می‌ریم ناهار می‌خوریم.

صیام با دهن پر گفت:

- آخ جون! ناهار.

نگاهش کردم و با خنده گفتم:

- صیام؛ با دهن پر حرف نزن.

خندید و بی‌اهمیت، باز به خوردن ادامه داد.

تیام هم دور دهنش رو تمیز کرد و گفت:

- مامان؛ بریم پیتزا بخوریم؟ همون‌جایی که همیشه می‌ریم.

نگاهش کردم و گفتم:

- چشم؛ هر چی شما بگید.

که باز صیام گفت:


romangram.com | @romangram_com