#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_75


خندید و گفت:

- دیگه بعد از این همه‌وقت اگر یاد نگرفته بودم، خنگ به حساب می‌اومدم.

بلند شد و بحث رو عوض کرد:

- دیر کردی. پرونده‌هات رو روی میزت گذاشتم.

سری تکون دادم. مریم رفت بیرون، اما من هنوز ناراحت بودم؛ به‌خاطر داد زدن سر پسر کوچولوم. در زدن. بلند شدم و نشستم پشت میز و بی‌حال گفتم:

- بفرمایید.

بعد از این‌که حسابی با مریض ششمم سر و کله زدم و بهش توصیه کردم که باید ریلکس کنه و بهتره بره سفر، بلند شدم و بی‌قرار نگاهی به ساعت کردم. ۱۲ بود. زنگ زدم به مریم و گفتم بیاد اتاقم. پرونده‌ها رو سپردم بهش که به نازنین و خودم بده بعدش با کلی عذرخواهی از مریض‌هام پایین رفتم. داخل آسانسور رفتم که بالا رفت. پوفی کردم و منتظر ایستادم. طبقه پنجم ایستاد. در باز شد و… وای بدتر از این دیگه نمی‌شد! دکتر احمدی با یه لبخند خجولانه نگاهم کرد و درحالی که بی‌حواس وارد آسانسور می‌شد، تند گفت:

- سلام خانوم دکتر.

بی‌توجه بهش که به در آسانسور برخورد کرد، سری براش تکون دادم و سنگین بهش سلام کردم؛ بلکه متوجه بشه که من هیچ علاقه‌‌ای ندارم که باهاش حرف بزنم. نیم‌نگاهی بهش کردم که دیدم دست داخل جیبش کرد و دستمالی بیرون آورد و عرق‌های روی پیشونیش رو گرفت. توی این اوضاع درهم و برهم با یادآوریِ حرف‌های نازنین لبخند ریزی زدم. نازنین راست می‌گفت، زیر چشمی نگاهم می‌کرد؛ اما همیشه وقتی می‌خواست چیزی بگه از اول تا آخرش، عرق می‌ریخت. خیرِ سرش روان‌شناس بود. نمی‌دونم چرا این‌قدر اعتماد به نفسش پایین بود. یادم باشه به نازی بگم، یه جلسه مشاوره براش بذاره. در آسانسور باز شد؛ چون اون جلوتر ایستاده بود، منتظر شدم که بره؛ اما همین طور سر‌به‌زیر ایستاده بود و تکون نمی‌خورد.

با حرص گفتم:

- بفرمایید آقای دکتر.

اول نیم نگاه گیجی بهم کرد و بعد تند گفت:

- بله بله! یعنی نه! شما بفرمایید.

پوفی کردم و سریع رفتم بیرون. حوصله تعارف نداشتم و پشت‌سرم رو هم نگاه نکردم. سریع سوار ماشین شدم و سمت مدرسه‌ی بچه‌ها رفتم. وقتی رسیدم هنوز نیم ساعتی مونده بود تا مدرسه تعطیل بشه. سوپرمارکت رفتم و دو تا بستنی خریدم. زنگ رو که زدن، پسر‌ها ریختن بیرون. چشمام رو می‌چرخوندم تا بچه‌ها رو ببینم. جلوی در مدرسه، اون‌قدر شلوغ بود که اصلا نمی‌تونستم در مدرسه رو درست و حسابی ببینم. رفتم جلوتر و با دیدن تیام که با دوستش حرف می‌زد و می‌خندید، لبخندی زدم و صداش کردم که برگشت سمتم. نگاهی بهم کرد و با خنده سمتم دوید. بغـ*ـلش کردم که با خنده گفت:

- مامان تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟

لبخندی زدم و موهاش رو که به هم ریخته بود، زدم بالا و گفتم:

- اومدم دنبال پسرهای خوشگلم.

خندید و گفت:


romangram.com | @romangram_com