#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_72
- رفتم دستشویی.
همچنان با حرص ادامه دادم:
- مگه تو سه ساعت، صبح دستشویی نرفتی؟
نگاهم کرد و گفت:
- نه؛ من که سه ساعت نرفتم. من فقط یه کوچولو رفتم.
با حرص نگاهش کردم و سعی کردم، حرص نخورم. حرکت کردم که تیام رو به صیام گفت:
- عقل کل! از بس دیر کردی، خاله طرلان با آژانس رفت. خاله نازی هم همین طور.
صیام هم با اعتراض گفت:
- من عقل کل نیستم!
و با تاکید ادامه داد:
- من صیامم! صیام!
لبخند کوچکی روی لبم اومد. نمیدونم چرا بیخودی استرس داشتم. ناسلامتی خودم روانشناس بودم؛ اما در اینجور موقعیتها کلا هرچی هم تلاش میکردم، نمیتونستم تا حد زیادی کنترلش کنم.
نشنیدم تیام چه جوابی بهش داد. فقط شنیدم که صیام بازم غر زد:
- اون لقمه مال من بود.
رسوندمشون جلوی در مدرسه و حرفهای همیشگی رو زدم و صدای در رو که شنیدم، حرکت کردم. هنوز چند متری نرفته بودم که صدایی داخل ماشین گفت:
- مامان!
با ترس ترمز کردم. برگشتم سمت صیام و با تعجب گفتم:
- مگه تو پیاده نشدی؟
صیام هم گفت:
romangram.com | @romangram_com