#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_71
طرلان برای خواب بردشون و اونا هم به زور رفتن. نازی کنارم نشست، دستام رو گرفت و گفت:
- فکر کنم کار درستی کردی.
نگاهش کردم و با نگرانی گفتم:
- نمیدونم چرا همه چی قاطی شده؟ حالا این وسط آقای ساعدی هم یادش افتاده باید جشن بگیره، اونم با حضور والدین.
نازی سری تکون داد و گفت:
- اینم میگذره. نگران نباش.
طرلان کلافه اومد بیرون و گفت:
- طناز؛ خوابوندن اینا کار خودته.
بلند شدم و رفتم سمت اتاقشون. بعد از کلی وقت بالاخره خوابیدن…
با حرص باز بوق زدم که صدای تیام از پشت اومد.
- مامان! یهبار که ولش کنیم و بریم، آدم میشه و زودتر میاد.
نهیب زدم:
- تیام! بار آخر باشه این حرف رو میشنوم.
سری تکون داد. من به صیامی زل زدم که با آرامشِ تمام، در حالی که لقمهش داخل دستش بود، سوار ماشین شد.
با حرص گفتم:
- صیام سه ساعته داری چیکار میکنی؟
نگاهم کرد و در حالی که در ماشین رو بهسختی میبست و لقمهش رو میداد به دست چپش، گفت:
romangram.com | @romangram_com