#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_70

مستأصل نگاهشون کردم و نمی‌دونستم واقعا باید چی بگم. نازی با من‌من گفت:

- باباتون رفته خارج از کشور.

با تعجب گفتن:

- واقعا؟

نازی هم تایید کرد و گفت:

- بله. حالا هم برید بخوابید. مامان امروز خیلی کار داشته، خسته شده.

صیام اما رو به من و بی‌توجه به نازی، ادامه داد:

- مامان! پس چرا هیچ وقت پیش ما نیومده؟ مثل بابای دانیال که همیشه کنارشه و براش چیزهای مختلف می‌خره. تازه دنبالش هم میاد.

نگاهشون کردم و گفتم:

- چون… چون… پدر شما... در واقع کمی...

مکث کردم به خودم که مسلط شدم گفتم:

- پدرتون... در واقع…

نفس عمیقی کشیدم و به چهره کنجکاوشون زل زدم و گفتم:

- یه‌کم از ما دوره؛ اما حتما زود میاد.

با خوشحالی پرسیدن:

- واقعا؟

نازی بی‌حوصله گفت:

- آره.

دروغ گفتم. دروغ گفتیم. پدرشون بی‌مهر‌تر از این حرف‌ها بود که حالی ازمون بگیره.

romangram.com | @romangram_com