#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_69
بهش زل زده بودم که ادامه داد:
- بابا نداریم؟
از لحن مظلومانش، دلم آتیش گرفت. خیلی وقت بود دیگه این سوال رو نپرسیده بودن. آخرینبار، صیام خیلی کوچک بود و تیام این سوال رو پرسیده بود و منم مجبور شدم، دروغ بگم. طرلان و نازی ساکت شدن و منتظر جواب من بودن. آب دهنم رو قورت دادم و پرسیدم:
- چطور؟
صیام هم مظلوم گفت:
- آخه چند روز دیگه، روز دانشآموزه.
تیام ادامه داد:
- آقای ساعدی امروز سر صف گفت که پدر و مادرهاتون باید حتما بیان. آخه جشن داریم.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه. من خودم میام.
صیام مصمم گفت:
- نهخیرشم. من بابام رو میخوام.
تیام ادامه داد:
- مامان، بابای ما کجاست؟ من مطمئنم ما بابا داریم. آخه من یه چیزایی ازش یادمه.
صیام هم ناراحت گفت:
- باز تو خوبه یه چیزایی یادته. من که هیچی یادم نیست. هیچی.
تیام هم گفت:
- میدونین؟ اصلا یادم نیست چه شکلیه. فقط یادمه بابا داشتم.
romangram.com | @romangram_com