#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_68

- نه‌نه! اصلا! فقط یه مدت می‌خوام خودم بچه‌ها رو برگردونم اگه میشه.

شریفی مکثی کرد و گفت:

- بله حتما. اما در هرصورت من درخدمتم.

- ممنونم آقای شریفی. ان‌شاءلله هزینه رو می‌ریزم به حسابتون.

اونم کمی تعارف کرد و منم بعد از خداحافظی قطع کردم و بازم مشغول مطالعه شدم…

دو روز گذشته بود و دو روز دیگه، یک‌شنبه بود و اون برمی‌گشت؛ اما من بی‌تفاوت به زندگی ادامه می‌دادم. شب شده بود و نازی هم باز خونه‌ی ما مونده بود. طرلان داشت درباره نکوبخت برای نازی می‌گفت و من داشتم کتاب می‌خوندم که صیام و تیام آروم اومدن و روی مبل نشستن. بی‌توجه بهشون که داشتن پچ‌پچ می‌کردن، خودم رو مشغول خوندن کتاب نشون دادم. چند روزی بود که حس می‌کردم چیزی شده که می‌خوان باهام در میون بذارن. صدای تیام اومد:

- مامان.

نگاهشون کردم و گفتم:

- جانم.

تیام با من و من ادامه داد:

- میشه یه سؤال بپرسم؟

عینکم رو از روی چشمام برداشتم و گفتم:

- می‌شنوم.

نگاهی به صیام کرد و بازم کمی پچ‌پچ کردن که صیام رو به من گفت:

- من می‌پرسم.

نگاهش کردم و گفتم:

- منتظرم.

کمی مکث کرد و در گوش تیام چیزی گفت که تیام هم تایید کرد و صیام بلند گفت:

- مامان ما… یعنی من و تیام…

romangram.com | @romangram_com