#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_67
- آره.
بازم با تردید پرسید:
- گفتی خوبی دیگه؟ نه؟
آروم گفتم:
- آره.
بلند شد و اومد سمتم و یهو بغـ*ـلم کرد. شوکه، بغـ*ـلش کردم. زیر گوشم گفت:
- غصه نخوریا! منم هستم. همیشه هستم.
لبخند غمگینی زدم و من تا خانوادهم رو داشتم غم و ترسی نبود. ازش جدا شدم و با لبخند گفتم:
- مرسی که هستی.
لبخندی زد و گفت:
- تو تنها کس منی طناز. خواهشا مراقب خودت باش.
سری تکون دادم و گفتم:
- برو ناهارت رو بخور، یخ کرد.
ادامه خوردنش رو داد و منم رفتم سمت اتاقم و تصمیم گرفتم احوالی از آقای شریفی بپرسم. بنده خدا کلی عذرخواهی کرد و گفت از شنبه میاد دنبال بچهها. منم کمی مِنمِن کردم و با توجه به شرایط پیش اومده، ترجیح دادم بچهها رو خودم برگردونم. پس با کلی مکث، بالاخره گفتم:
- ممنون آقای شریفی. دیگه مزاحم شما نمیشیم.
آقای شریفی تند گفت:
- نه خانوم. این چه حرفیه؟ نکنه من خطایی کردم؟ آره؟
سریع گفتم:
romangram.com | @romangram_com