#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_66

خندیدم و با هیجان پرسیدم:

- راستی، عمو رضا چطوره؟

سری تکون داد و با لبخند گفت:

- خوبه. اونجا که حسابی داره بهش خوش می‌گذره. هر روز استخر و شنا و سونا و ورزش و این‌چیزها.

خندیدم. عمو رضا، پدر کیوان، یه کیانمهر بود. یه کیانمهر مهربون و خوش خنده؛ البته نمیشه انکار کرد که این اخلاق کیوان هم به پدرش رفته. کیوان بعد از یه ساعت رفت. نازی هم که انگاری منتظر بود کیوان بره، تلفنش رو تمام کرد و رفت داخل اتاق طرلان تا استراحت کنه. منم می‌خواستم منتظر طرلان بمونم. به‌خاطر همین کتابم رو آوردم، عینکم رو زدم و روی مبل نشستم و مشغول خوندن کتاب شدم. سعی کردم ذهنم رو با خوندن کتاب آروم کنم. حدود ساعت پنج بود که طرلان خسته و کوفته اومد. تا داشت لباسش رو عوض می‌کرد، ناهار رو براش گذاشتم روی میز. نشست روی صندلی و زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:

- غذا رو از بیرون گرفتید؟

سری به نشانه تایید تکون دادم. نشستم روی صندلی و گفتم:

- آره. کیوان گرفت.

بازم آروم نگاهم کرد و آروم‌تر گفت:

- خوبی تو؟

لبخند کوچولویی زدم و گفتم:

- آره. خوبم.

اونم سکوت کرد و چیزی نگفت و شروع کرد به خوردن. از روی صندلی بلند شدم و براش یه لیوان آب آوردم و گذاشتم روی میز. داشتم می‌رفتم بیرون که صداش رو شنیدم:

- بیلبورد‌های سر چهارراه رو دیدی؟

چشمام رو بستم و آروم برگشتم سمتش و آروم لب زدم:

- آره.

آروم گفت:

- صبح که داشتیم می‌رفتیم اونجا نبود. فکر کنم تازه زده باشن.

سری تکون دادم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com