#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_65


- مگه خاله هنوز اون‌جاست؟

بعدم با کمی تأمل گفتم:

- الان فکر کنم حدودا دو ماهی میشه بچه کیانا دنیا اومده و خاله رفته.

خندید و گفت:

- آره؛ اتفاقا این‌قدر هم سر بابا و کیانا غر می‌زنه که خدا می‌دونه. میگه مملکت خودمون چه مشکلی داشت که کیانا رفت اونجا زایمان کرده؟

خندیدم و گفتم:

- حق داره! به اینجا عادت کرده. راستی اسم بچه رو چی گذاشتن؟ من فراموش کردم ازشون بپرسم.

با غم نگاهم کرد و آروم گفت:

- پریناز.

لبخند تلخی زدم و چیزی نگفتم. پریناز، اسم مامانم بود. مطمئن بودم کیانا این اسم رو انتخاب کرده. کیانا، خواهر کیوان بود و البته یه دوست خوب برای من. حدود پنج سال از من بزرگتر بود و بعد از ازدواج با شوهرش رفتن خارج از کشور برای زندگی. کیانا، مامانم رو خیلی دوس داشت. وقتی مامان و بابا توی اون تصادفِ لعنتی ترکمون کردن، نتونست برگرده ایران؛ اما هر شب تلفنی با هم حرف می‌زدیم و اون پابه‌پای من و طرلان عزاداری می‌کرد.

کیوان با غم گفت:

- خدا رحمتشون کنه.

آروم و زیر لب گفتم:

- ممنونم.

بعدم با لبخند ادامه دادم:

- این‌قدر این چند وقت کار داشتم که وقت نکردم یه زنگ بهشون بزنم.

کیوان سری تکون داد و گفت:

- مهم نیست. اونا خودشون حسابی درگیرن. به قول بابا یه سر دارن و هزار سودا.


romangram.com | @romangram_com