#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_64

- بچه‌ها، ناهار حاضره.

کیوان با پوزخند و بلند گفت:

- همچین میگه ناهار حاضره که انگاری خودش پخته.

خندیدم که کیوان نگاهی به سفره کرد و گفت:

حالا چرا سفره رو روی زمین انداختید؟

نازی با کنایه گفت:

- شرمنده درخور شما نیست جناب کیانمهر.

کیوان سری تکون داد و بی‌خیال گفت:

- خواهش می‌کنم. مشکلی نیست. دیگه چیزی که از دستت بر می‌اومده.

نازی با حرص نگاهش کرد و چیزی نگفت. صیام و تیام هم اومدن سر سفره نشستن. غذا براشون کشیدم و مشغول شدن. بعد از ناهار، بچه‌ها رفتن بازی کنن و نازی هم با تلفن مشغول صحبت با مامانش شد. کیوان داشت تلویزیون تماشا می‌کرد.

چایی که ریخته بودم رو گذاشتم روی میز. نیم‌نگاهی بهم کرد و گفت:

- ممنون.

نشستم روی مبل و گفتم:

- خواهش می‌کنم.

بعدم با لبخند پرسیدم:

- حال کیانا چطوره؟

نگاهم کرد و گفت:

- خوبه. مامان می‌گفت بچه‌‌ش زیاد آروم نیست. همهه‌ی شب‌ها تا صبح بیداره و آروم نداره.

نگاهش کردم و سوالی گفتم:

romangram.com | @romangram_com