#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_63
- صیام! برو لباست رو عوض کن. ناهار الان یخ میکنه.
صیام نگاهی بهم کرد و گفت:
- باشه مامان.
و بالاخره رفت. این پسر من رو میکشت. نگاهی به کیوان کردم که رو به نازی با چشمهایی که حسابی خط و نشون میکشیدن، پرسید:
- مزاحم، مگه نه؟
نازی با جسارت به چشماش زل زد و مصمم گفت:
- بله مزاحم.
و بازم رفت داخل آشپزخونه و تمام مدت من به تلاقی و نبرد چشمهای سبز وحشی دوست چندین سالهم و چشم قهوهای خشمگین پسر خالهی عزیزم زل زده بودم و میخندیدم. کیوان نگاهم کرد و با حرص گفت:
- ببین! من بالاخره دُمِ این دختره رو میچینم. حالا ببین کی گفتم.
با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
- چی شد؟ تو که دلت واسه کلکل تنگ شده بود.
با حرص گفت:
- من غلط کردم. کلکل نمیخوام. این اعصاب من رو به هم نریزه، کلکل پیشکش.
خندیدم که کمی جلوتر اومد و سرش رو انداخت پایین و با مِنمِن گفت:
- میگم طناز، بابت حرفهایی که زدم…
و ادامه نداد و کلافه دستی داخل موهاش کشید که با لبخند گفتم:
- کیوان خودت رو اذیت نکن. تو حقیقتی رو بهم گفتی که خودم نمیخواستم باورش کنم.
خواست چیزی بگه که نازی با چندتا ظرف و بطری نوشابه اومد داخل هال و داد زد:
romangram.com | @romangram_com