#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_62

نگاهش کردم و گفتم:

- خب سفره رو روی زمین میندازیم. به یاد قدیما.

خندید و گفت:

- من پایه‌یِ پایم.

سفره رو برداشتیم و داخل هال، زیر اپن آشپزخونه و نزدیک مبل‌ها انداختیم. داشتیم تدارک ناهار رو می‌دیدیم که آیفون رو زدن. در رو باز کردم. بعد از چند ثانیه در باز شد و اول تیام پرید داخل و بلند گفت:

- سلام.

بعدم کیوان و صیام در حالی که همه وسایل هایِ صیام دست کیوان بود، اومدن داخل. کیوان با خنده سلام کرد و صیام هم بلند و با هیجان گفت:

- سلام.

لبخندی زدم و بغـ*ـلشون کردم. یه‌دفعه‌‌ای نازی رو دیدن. با خنده دویدن سمت نازی. نازی هم با خنده دستی کشید داخل موهاشون و گفت:

- چطورید وروجکا؟

تیام خندید و گفت:

- ممنون.

اما یهو با اعتراض ادامه داد:

- خاله! چرا نمیای خونمون؟

نازی با صدای بلند، طوری‌که کیوان بشنوه گفت:

- آخه خونتون یه مزاحم همیشگی داره، اون نباشه من میام.

تیام با تعجب نگاهش کرد که نازی لبخندی بهش زد. تیام گیج سری براش تکون داد و رفت داخل اتاق تا لباسش رو عوض کنه. داشتم از پشت به لباس‌های کثیفش که لکه بستنی داشت، نگاه می‌کردم و حرص می‌خوردم که یهو صیام بلند خندید. نگاهش کردم که رو به کیوان با خنده گفت:

- داره تو رو میگه‌ها خان عمو جان.

کیوان چشم‌غره‌‌ای به نازی رفت و من نهیب زدم:

romangram.com | @romangram_com