#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_61


- ای وای! ‌ناهار ندارم. بچه‌‌‌ها الان میان. گرسنه هستن.

نازی لبخندی زد و گفت:

- این یارو گفت که‌ می‌‌‌‌‌‌‌خره و میاره.

با تعجب نگاهش کردم و سوالی تکرار کردم:

- یارو؟

نازی در حالی که‌ می‌‌‌‌‌‌‌رفت سمت آشپزخونه با حرص داد زد:

- پسر خاله تحفه‌ی جناب‌عالی.

خندیدم که رفت داخل آشپزخونه و باز داد زد:

- الدنگ.

خندیدم و سعی کردم فراموش کنم که چه بلایی قراره به سرم بیاد.

با صدای نازی از فکر بیرون اومدم. از داخل آشپزخونه داد زد:

- طناز.

بلند شدم و رفتم داخل آشپزخونه. دیدم سرگردون، وسط آشپزخونه ایستاده.

صداش زدم:

- نازی! چی شده؟

نگاهم کرد و متفکرانه گفت:

- ببین، این میز فقط جای چهار نفر رو داره. چی‌کار کنیم؟

و به میز ناهار خوریِ کوچکِ وسط آشپزخونه اشاره کرد.


romangram.com | @romangram_com