#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_60
- خصوصا با افکاری که تو داری و کارهای یواشکی که میخوای بکنی. پنهون کردن بچهها ازش بدترین و احمقانترینراه ممکنه چون اونم لج میکنه و برای همیشه میبردشون پیش خودش.
و بهم زل زد. گیج بهش زل زده بودم که نازی داد زد:
- بس کن دیگه. برو بیرون!
کیوان نیم نگاهی بهش کرد که نازی بلندتر داد زد:
- بیرون!
کیوان رفت بیرون و من افتادم روی مبل. ترسیده بودم. خب ترس هم داشت! بچههام تنها چیزی بودن که داشتم و اگر اونا رو هم از دست میدادم، عملا مرده به حساب میاومدم. نمیدونستم چیکار باید بکنم.
نازی کنارم نشست و گفت:
- طناز.
نگاهش کردم که ادامه داد:
- همهچیز الان به تو بستگی داره. اگه جلوش کوتاه بیای. همهچیز تمومه. پس تمام تلاشت رو بکن. مثل همیشه یه طناز محکم باش.
آروم گفتم:
- مگه نشنیدی کیوان چی گفت؟
نازی سرش رو تکون داد و گفت:
- غلط کرد.
و ادامه داد:
- طناز فراموش نکن که تو تنها نیستی. من و مریم همیشه کنارت هستیم. پس قوی به راهت ادامه بده. انگار نه انگار که اون داره برمیگرده. باشه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه.
بعدم یهو بلند شدم و ناله زدم:
romangram.com | @romangram_com