#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_59
- خب پس حله. من برم دنبال پسرها. از شواهد معلومه ناهار هم نداری. میگیرم و میارم.
داشت میرفت که بلند شدم و صداش زدم:
- کیوان!
برگشت و منتظر نگاهم کرد که با اعتماد به نفس ادامه دادم:
- تو راست میگی، مهم نیست؛ اما کیوان کیانمهر، وای به حالِ پسر عموت اگه پاش رو توی منطقه ی استحفاظی من بذاره، قید آبرو و هرچی دارم و ندارم رو میزنم تا حالش رو بگیرم. اصلا بچههام رو دور از چشمش قایم میکنم، میرم یه شهر دیگه، یه جای دیگه زندگی میکنم.
آروم نگاهم کرد و گفت:
- حقشه.
با قاطعیت گفتم:
- نه! اون توی زندگی من و بچههام هیچ حقی نداره. هیچ حقی!
کیوان پوفی کرد و در حالی که دستش روی دستگیره در ورودی بود. ادامه داد:
- تو که میشناسیش. هر کاری رو که بخواد، میکنه. هر کاری.
نگاهش کردم و مطمئن گفتم:
- منم هر کاری بخوام. میکنم.
خندید و ادامه داد:
- واقع بین باش طناز. پسر عموی من بعد از هفت سال داره از خارج از کشور برمیگرده.
کمی اومد جلو و ادامه داد:
- منتهی نه یه دانشجوی پزشکی ساده که قدرتش فقط پول خانوادشه؛ بلکه یه جراح مغز و اعصابِ کار درست. مملکت داره خودش رو میکشه که بتونه نگهش داره ایران. اون رو نه فقط بهخاطر کیانمهر بودن. بلکه به خاطر شاگرد پروفسور طالبی بودن میخوان و دارن براش همهچیز رو فراهم میکنن. برداشتن تو از سر راهشون که کاری نداره. راحتتر از این حرفا میتونه از چنگت درشون بیاره.
مات نگاهش کردم که ادامه داد:
romangram.com | @romangram_com