#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_58
با دیدن نازی که از آشپزخونه بیرون اومد و یه لیوان آب به من داد. حرفش رو نیمه رها کرد و با لبخند گفت:
- به به! ببین کی اینجاست. نا...
اجازه ندادم ادامه بده وبیقرار و عصبی نشستم روی مبل رو به روش و لیوان آب رو گذاشتم روی میز جلوی تلویزیون. نازی کنارم نشست که با داد گفتم:
- بسه دیگه کیوان.
کیوان نگاهم کرد و گفت:
- خب بابا؛ چته؟
نگاهش کردم و با اخم پرسیدم:
- چمه؟ تو که باید بهتر از من بدونی چمه؟ اصلا مگه دیروز برای همین نیومده بودی؟ مگه نیومده بودی ببینی که من فهمیدم یا نه؟
نفس عمیقی کشیدم و باز ادامه دادم:
- واسه همین به جای آخر هفته، وسط هفته از سفر اومدی. نه؟ فقط انکار نکن که به شعورم توهین میشه.
کیوان آروم فقط گوش میداد. کمی که آروم شدم. دستبهسیـ*ـنه یه پشت مبل تکیه زد و گفت:
- نه انکار نمیکنم. خب که چی؟ پسر عموی من داره بر میگرده. همین دیگه.
با حرص پرسیدم:
- همین؟ تو میدونستی و به من نگفتی؟
نگاهم کرد و کوسن مبل رو داخل دستش گرفت و باز به مبل تکیه زد و با لحن مچگیرانهای پرسید:
- چرا میگفتم؟ مهم که نیست. هست؟
خشمم کمی فرونشست. انگار خلع سلاح شده بودم. عقبنشینی کردم و آروم گفتم:
- نه؛ نیست.
بلند شد و گفت:
romangram.com | @romangram_com