#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_57
تند بلند شد و پیشنهاد داد:
- میخوای من رانندگی کنم؟
در ماشین رو باز کردم و گفتم:
- نازی.
نگاهم کرد که ادامه دادم:
- من خوبم.
و سوار شدم. نازی هم سوار شد و راه افتادم. پس واسه همین بود که نازی همراهم اومد و همراهیم کرد. چون تمام شهر پر از بیلبورد بود. تعجبم از این بود که من اصلا اینها رو ندیده بودم و به این نتیجه رسیدم که به خاطر این بود که صبح دیر بیدار شدیم. ممکنه ندیده باشیم؛ اما فکر کنم اصلا اینا صبح نبودن. شاید تازه نصب کردن! پوفی کردم. پس بهخاطر همین بود که نازی اجازه نمیداد سر چهارراه سرم رو برگردونم. جلوی در خونه پارک کردم و پیاده شدم. نازی هم پیاده شد. در خونه رو باز کردم و داخل رفتم. آرومآروم داخل حیاط راه میرفتم تا فرصت بشه و کمی هوا بخورم. در هال رو که باز کردم. خدا رو شکر کردم که بچهها کمی دیرتر از همیشه میرسیدن خونه و طرلان امروز تا چهار بعد از ظهر کلاس داشت و خونه ساکت و آروم بود. نازی هم حرف نمیزد. مطمئنا اونا هم به اندازه من ناراحتن. پس مریم هم به خاطر همین امروز اصلا عادی نبود. پوفی کردم و با لباسهای بیرونم، خودم رو روی مبل انداختم و سرم رو به پشت مبل تکیه دادم. چشمام رو بستم. سکوت و آرامش خونه واقعا حالم رو بهتر کرد. گاهی لازم نیست آدم حرف بزنه. گاهی سکوت بهترین راهه. سکوتِ من. برای رسیدن به آرامش بود. با به یاد آوردن چیزی. یهو چشمام رو باز کردم. روی میز رو نگاه کردم. موبایلم نبود. نازی رو صدا زدم از داخل آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
- جانم.
بلند شدم و سریع گفتم:
- کیفم کجاست؟
نگاهی بهم کرد و گفت:
- ایناهاش. روی اپن.
رفتم سمت اپن و موبایلم رو بیرون آوردم و شماره کیوان رو گرفتم و گفتم سریع خودش رو برسونه اینجا. تا اومدن کیوان طول و عرض هال رو صدبار طی کردم. نازی هم روی مبل نشسته بود و چیزی نمیگفت. با صدای آیفون سرم به اون سمت برگشت. نازی در رو باز کرد و رفت داخل آشپزخونه. چند ثانیه بعد در باز شد و کیوان اومد داخل. اول من رو دید و با لبخند گندهای گفت:
- بهبه! سلام دختر خاله. خب میذاشتی بچهها رو بیارم. بعد هم میاومدم همینجا دیگه.
خودش رو انداخت روی مبل و گفت:
- آخیش!
کنار مبل دونفره و رو به روی مبلی که کیوان نشسته بود. ایستادم. با خشم بهش زل زدم که گفت:
- یا خدا چته؟ بابا من ازدواج نکردم هنوز. عصبی نشو. مطمئن باش اولین نفر به تو...
romangram.com | @romangram_com