#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_56
بعدم با حرص ادامه داد:
- میمردی یهجوری صدا بزنی که اون پسر خوشمله، داخل مبل فروشی بشنوه؟
پوفی کردم و گفتم:
- فقط ساکت شو.
چیزی نگفت که برگشتم نگاهش کردم. دیدم هنوز نگاهش به مبل فروشی هست. سری از روی تأسف براش تکون دادم و حرکت کردم. پشت چراغ قرمز ایستاده بودم و داشتم به اطراف نگاه میکردم. میخواستم سمت چپم رو نگاه کنم که نازی تند گفت:
- راستی! بیمارستان چی شد؟
بیتوجه به استرسی که از صداش معلوم بود. با آب و تاب شروع کردم به تعریف کردن و گفتم یه شیرینی خوب بهش میدم. چراغ سبز شد و من حرکت کردم. همونطورکه داشتیم میرفتیم. باز چراغ قرمز شد. داشتم تعریف میکردم که نازی زیر لب غر زد:
- حالا همه چراغها امروز قرمزه.
خندیدم و بیتوجه به حرفش به تعریف کردنم ادامه دادم؛ اما یهدفعه با چیزی که سر چهار راه دیدم نفسم رفت، روحم رفت. پلک هم نمیزدم. فقط مات به اون بیلبورد نگاه میکردم. چطور من نفهمیده بودم؟ تنم بیحس بود و اصلا قدرت حرکت نداشتم. فقط خودم رو میدیدم با چشمهای گریون در حالی که دستم روی شکمم بود و صیامی که حسابی لگد میزد و تیام یک سالهای که چسبیده بود بهم و تکون نمیخورد. با صدای بوق ماشینها، به خودم اومدم. حرکت کردم؛ اما نتونستم ادامه بدم. چند متر جلوتر نگه داشتم و پیاده شدم. روی جدول کنار خیابون نشستم و تنها تصویر جلوی چشمام، بیرحمی اون بود و گریههای من. از شدت خشم دندونام رو محکم روی هم فشار میدادم. بطری آبی که توسط دستی جلوم دراز شد. از اون تصویر جدام کرد. حضور نازنین رو کاملا فراموش کرده بودم.
با لبخند محزونی گفت:
- بخور. رنگت پریده.
از دستش گرفتم. خانمی از کنار خیابون رد میشد. پرسید:
- خانم. نیازی به کمک ندارید؟
نازنین ممنونی گفت و اون خانم رفت. کمی در بطری رو باز کردم و از آب خوردم. در بطری رو بستم. نازی هم کنارم نشست و صدام کرد:
- طناز.
نگاهش کردم و باز با خودم زمزمه کردم:
- من فقط من مادرشون هستم. فقط من. صیام و تیام بچههای من هستن. فقط من. به کسی اجازه نمیدم بچههام رو ازم بگیره؛ چون اونا رو من بزرگ کردم و میکنم و خواهم کرد. فقط من.
نگاهی به نازنین کردم و مصمم بلند شدم و گفتم:
- سوار شو.
romangram.com | @romangram_com