#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_55


نازنینم با لحن مچ‌گیرانه‌‌ای ‌گفت:

- یعنی باور کنم که الان استرس نداری؟

نفس عمیقی کشیدم و تسلیم شدم و گفتم:

- چرا خب. یه‌کم دارم.

بعد هم با حرص رو بهش گفتم:

- ولی نه تا این حد که نیاز به همراهی داشته باشم.

نازنین بازم با بی‌خیالی جواب داد:

- حالا که اومدم. تو هم برو و زود بیا.

پشت چشمی نازک کردم و گفتم:

- چشم. منتظر دستور شما بودم.

پیاده شدم و سمت بیمارستان رفتم. کمی استرس داشتم؛ اما قابل کنترل بود. من خیلی وقت بود که منتظر این لحظه بودم. خیلی وقت بود براش آماده شده بودم. من اومدم این رشته؛ به‌خاطر حضور در چنین محیط‌هایی که همدم و یار بیمارام باشم. داخل رفتم بیمارستان. چند ثانیه فقط به اطراف زل زدم. روبه‌رو پذیرش بود. سمت چپ راهرو بود و سمت راست هم اول چندین سری صندلی برای همراهان بیمار و بعد هم راه‌رو و آسانسور. مستقیم رفتم اتاق مدیریت. پیرمرد مهربونی که خودش رو رئیس بیمارستان معرفی کرد. کمی باهام گپ زد و از کارم پرسید. بعد از صحبت‌های نهایی قرار شد. بهم تلفن کنن و بگن که کارم رو باید از کی شروع کنم. با شادی از داخل بیمارستان بیرون اومدم و رفتم سمت ماشین. نازی خواب بود. خواستم در رو باز کنم که متوجه شدم در باز‌ نمیشه و نتیجه گرفتم که نازی در رو قفل کرده. آروم صداش زدم که بیدار نشد. زدم به پنجره. بیدار نشد. بلند صداش زدم. بیدار نشد. همه مردم فهمیدن و نازی هنوز خواب بود. آروم زدم به سقف ماشین که کمی تکون خورد. با عصبانیت به در ماشین لگد زدم که دزدگیر ماشین فعال شد و صدای بلند و ممتدی داد که باعث شد نازی، یهویی از خواب بپره. عین دیوونه‌‌‌ها به اطراف نگاه‌ می‌‌‌‌‌‌‌کرد. هر چی صداش‌ می‌‌‌‌‌‌‌کردم، نمی‌‌فهمید. بعد از چند دقیقه تازه من رو دید و در رو باز کرد. نشستنم داخل ماشین همانا و پس گردنی خوردن از نازی هم همانا. درحالی که سرم رو‌ می‌‌‌‌‌‌‌مالیدم با حرص گفتم:

- چته وحشی؟

نازی هم با حرص گفت:

- وحشی خودتی با این طرز بیدار کردنت.

با حرص گفتم:

- جنابعالی عین خرس خوابیده بودی. از بس صدات کردم الان این پیرمردِ صاحبِ سوپرِ روبه‌رو هم می‌‌‌‌‌‌‌دونه اسمت چیه؟

نازی گردن کشید و نگاهی به روبه‌رو کرد و گفت:

- اون پیری رو‌ می‌‌‌‌‌‌‌خوام چی‌کار؟


romangram.com | @romangram_com