#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_54

- هیچی بابا. اصلا ولش کن. بهتر. اصلا خوش‌حالم که حالت بده.

خندیدم و گفتم:

- بی‌نزاکت.

خندید که با شیطنت ادامه دادم:

- راستی نازی! دیروز کیوان اومده بود خونمون. حسابی مشتاق دیدارته.

با حرص نگاهم کرد و گفت:

- غلط کرده. من اگه روی این پسرخاله تو رو کم نکنم که نازی نیستم.

و با حرص نشست و مشغول جویدن ناخنش شد. خندیدم و گفتم:

- مسخره‌ها. آخر من نفهمیدم. شما چه مشکلی با هم دارید.

نازی این قدر توی فکر انتقام بود که جوابم رو نداد. منم سری از روی تأسف تکون دادم و مشغول رانندگی شدم. ماشین رو بیرون از بیمارستان نگه داشتم در حالی که کیفم رو از عقب برمی‌داشتم. رو به نازی گفتم:

- تو برو داخل. من الان میام.

نگاهم کرد و گفت:

- من نمیام داخل.

با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:

- وا! پس چرا تا این‌جا اومدی؟

بی‌خیال جواب داد:

- جهت همراهی.

چشم‌غره‌ای ‌رفتم و گفتم:

- مگه من بچه‌م؟

romangram.com | @romangram_com