#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_53
با چشمای گشاد شده نگاهش کردم که ادامه داد:
- یعنی مورد اکازیونه، هم دکتره، هم روانشناسه، هم بلنده، هم سفیده، هم تیپش بد نیست، هم چشمش قهوهایه هم پولداره.
سری تکون داد و آهی کشید و گفت:
- فقط چند تا مشکل داره. اینکه از من و تو هم لاغرتره و البته خجالتی. تو رو زیر چشمی عاشقته و عاشقانه بهت نگاه میکنه؛ اما یه عمره میخواد بگه دوست داره ولی نمیتونه همهش عرق شرم میریزه.
بعدم با حالت مسخرهای گفت:
- بنده خدا.
چشمغره توپی بهش رفتم و تهدید کردم:
- نازی میبندی یا ببندمش؟
نازی با خنده گفت:
- بی ادب. اصلا برو. تو به مریضها کاری نداشته باش. ساعت ۱۱ من حاضرم.
سری تکون دادم و اومدم بیرون. در رو بستم و به مریم نگاه کردم که حسابی غرق در مانیتور بود. سری تکون دادم و داخل رفتم اتاقم. ساعت ۱۱ با نازنین رفتیم پایین. سوار ماشین شدیم و حرکت کردم.
نازنین منمنکنان گفت:
- ببین طناز.
نیمنگاهی بهش کردم که پرسید:
- خوبی؟
با تعجب نگاهش کردم و سریع سرم رو برگردوندم و به جلو نگاه کردم و پرسیدم:
- نازی چه مرگتونه. تو و مریم از صبح تا حالا؟
نازی سریع گفت:
romangram.com | @romangram_com