#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_52

- آهان! یادم اومد.

بعدم رو به من ادامه داد:

- خب. منم باهات میام.

با تعجب پرسیدم:

- چرا؟

نگاهم کرد و‌ بی‌تفاوت گفت:

- هیچی. همین‌طوری. گفتم باهات بیام شاید منم دلم خواست اون‌جا مشغول بشم.

مشکوک نگاهش کردم و گفتم:

- تو امکان نداره بتونی بیای داخل بیمارستان. تو خون‌ می‌‌‌‌‌‌‌بینی، غش‌ می‌‌‌‌‌‌‌کنی. سه ساعت باید جنازه‌ت رو جمع کنیم. حالا بیای بیمارستان؟

چشم‌غره‌ای ‌رفت و گفت:

- حالا تو هم هی این رو بکوب تو سر من؛ باشه؟

خندیدم و گفتم:

- حالا اینا هیچ؛ این همه مریض که اون بیرون نشستن رو کجای دلم بذارم؟

کمی فکر کرد و با شیطنت درحالی که به سقف اشاره‌ می‌‌‌‌‌‌‌کرد. گفت:

- می‌‌‌‌‌سپاریمشون به دکتر احمدی.

چشم‌غره‌ای ‌رفتم و نهیب زدم:

- کوفت.

خندید و گفت:

- والا مگه دروغ‌ میگم؟ بهتر از این دکتر احمدی. برات پیدا‌ نمیشه؛ در واقع هیچ‌کس جز این مستر عاشقت‌ نمی‌‌شه.

romangram.com | @romangram_com