#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_51


- باشه.

خداحافظی کرد و من در ادامه مشق‌های صیام و تیام رو صحیح کردم و خوابیدم.

صبح با استرس از خواب بیدار شدم. ساعت امروز زنگ نزده بود و همه خواب مونده بودیم. با عجله بچه‌‌‌ها رو آماده کردم و بردم مدرسه و کلی سفارش کردم که ظهر کیوان‌ میره دنبالشون. بعد از رسوندن طرلان و بچه‌‌‌ها راه افتادم به‌سمت دفتر. به ساختمون که رسیدم سریع بالا رفتم. در دفتر رو که باز کردم. دیدم نسبتا خلوته و مریم هم نیست.

با تعجب جلو رفتم که مریض‌‌‌ها سلام کردن. جوابشون رو دادم. سمت اتاق نازنین رفتم که ببینم مریم اون‌جاست یا نه. در زدم که صدای نازی بلند شد:

- بفرمائید.

وارد که شدم. دیدم هر دو روی مبل نشستن. من رو که دیدن. مریم بلند شد و تند گفت:

- خب من برم.

و از کنارم رد شد. با تعجب به نازنین نگاه کردم و گفتم:

- این طوریش بود؟ یه سلام هم نکرد.

نازنین سری تکون داد و گفت:

- نه چیزیش نیست. بشین.

سری تکون دادم و گفتم:

- نه بابا. مریض دارم. ساعت ۱۱ هم که باید برم اون‌جا.

نازنین با تعجب گفت:

- کجا؟

نگاهش کردم و حالا من با تعجب گفتم:

- وا! حالت خوبه نازی؟ تو خودت دیشب گفتی از بیمارستان زنگ زدن و دعوتم کردن.

نازنین هم یهو گفت:


romangram.com | @romangram_com