#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_50
مکثی کرد و گفت:
- نه؛ فقط یادم اومد یه چیزی رو بهت نگفتم.
سوالی پرسیدم:
- چی رو؟
سریع گفت:
- هیچی امروز از بیمارستان… زنگ زدن و خواهش کردن که بری برای استخدام.
با تعجب و هیجان گفتم:
- واقعا؟
اونم گفت:
- آره واقعا. بالاخره همون که میخواستی شد.
با خوشحالی تائید کردم:
- آره؛ خب نگفتن کی باید برم؟
بیحواس گفت:
- هان؟ چرا ساعت ۱۱ صبح.
گفتم:
- خب باشه.
بیحواس داشتم قطع میکردم که داد زد:
- طناز! شیرینی من یادت نره.
سری تکون دادم و با خنده گفتم:
romangram.com | @romangram_com