#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_49
چشمغرهای رفتم که همونطور که داشت میرفت، یهو برگشت و گفت:
- راستی! تیام میگفت آقای شریفی مریض شده، نمیتونه بره دنبالشون.
با تعجب پرسیدم:
- واقعا؟
نگاهم کرد و گفت:
- آره؛ منم گفتم فردا من میرم دنبالشون.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون.
اونم لبخندی زد و کمی خم شد و ادامه داد:
- چاکر شما.
بعد هم سفارش همیشگی رو کرد:
- مراقب خودتون باشید.
و خداحافظی کرد و رفت. از پشت نگاهش کردم، لبخند آرومی زدم. بیشک جای برادر بزرگتر من و طرلان رو در تمام اینسالها داشت. برادری که باهاش بزرگ شدم و از روز اول برادرم بوده و هست. لبخندم پررنگتر شد و به اینفکر کردم که آرمان حامی از راه دور بود و کیوان حامی از راه نزدیک. مجدد بهش چشم دوختم. قد بلند و پوست تقریبا برنزهش رو از خانواده پدریش به ارث بـرده بود. هیکلش خوب بود اما قطعا مادر زادی نبود؛ چون تا یه سنی کیوان لاغرتر از من بود. اما خب، ورزش و باشگاه رفتن در خاندان کیانمهر اجباری بود و این هیکل خوب هم احتمالا بهخاطر اجبار کیانمهر هاست؛ وگرنه کیوان، تنبلتر از اینحرفها بود. سری تکون دادم و به این فکر کردم که چشمای قهوهای و موهای خرماییش هم بیشک به خالهم رفته بود؛ اما اخلاق خوبش رو از پدرش به ارث بـرده بود که هر دو از لحاظ اخلاقی، هیچ شباهتی به کیانمهرها نداشتن. نه عبوس بودن، نه اخمو. در رو که بست، منم در ساختمون رو بستم و رفتم داخل. داشتم کمی مرتب میکردم که موبایلم زنگ خورد دویدم داخل اتاق و جواب دادم:
- الو.
نازنین بود:
- الو. سلام طناز؛ چطوری؟
با نگرانی نگاهی به ساعت کردم و پرسیدم:
- خوبم. چیزی شده این موقع زنگ زدی؟
romangram.com | @romangram_com