#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_48
- حالا!
چشمغرهای رفتم که بلند شد. منم ایستادم و سوالی گفتم:
- کجا؟
نگاهم کرد و با شیطنت گفت:
- خونه. اومده بودم اینجا که نازنین رو ببینم، یهکم روحیم باز بشه که خب ندیدم.
تهدید کردم:
- روت رو کم کن کیوان.
خندید و رفت سمت در که منم همراهیش کردم در همون حال گفت:
- تو که نمیتونی جلوی من رو بگیری.
خندیدم و گفتم:
- نازی که میتونه.
رفت بیرون داشت کفشهام رو میپوشید که با شنیدن اسم نازی با لبخند گفت:
- دعوتش کن طناز. واقعا دلم کلکل میخواد.
با چشمای درشت شده گفتم:
- برو بابا. مگه هم بازیته؟
بعدم زیرکانه پرسیدم:
- درضمن؛ مگه تو یکی دیگه از دوستای من رو نمیخواستی؟
بازم با شیطنت گفت:
- حالا!
romangram.com | @romangram_com