#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_6
و ادامه دعوا... چشمای گشاد شده طرلان رو میتونستم تصور کنم که داد زد:
- بچه پرروها!
سری تکون دادم و رفتم جلو و با صدای بلند گفتم:
- اینجا چه خبره؟
نگاهم کردند که با اخم ادامه دادم:
- چتونه شماها؟
که هر دو همزمان شروع کردن به حرف زدن نگاهم بینشون در حرکت بود و یهو گیج داد زدم:
- ساکت!
ساکت شدن که گفتم:
- یکییکی حرف بزنید تا بفهمم چی میگید.
میخواستن بازم هر دو شروع کنن به حرف زدن که رو به تیام با لحن دستوری گفتم:
- اول، تیام خان! اون در رو باز کن تا خاله طرلان بیرون بیاد.
تیام در رو باز کرد که طرلان همزمان که به بچهها چشمغره میرفت، سمتم اومد و گونههام رو بـ*ـوسید و گفت:
- قربونت بشه طرلان. اون تو داشتم خفه میشدم.
بعدم رو به بچهها خط و نشون کشید:
- من برای شما وروجکا اساسی دارم.
و دوید رفت داخل اتاقش که آماده بشه. سری تکون دادم و رو به اون دوتا، با نگاه کردن به ساعت گفتم:
- ای وای دیر شد! تیام؛ تو برو داخل.
صیام لبهاش رو جلو داد و با اخم گفت:
romangram.com | @romangram_com