#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_45


نگاهم کرد و در حالی که کتش رو مرتب می‌کرد، گفت:

- چه خبری باید باشه غیر از سلامتی من؟

خندیدم که طرلان با یه سینی که داخلش کاسه‌های بستنی بود، از آشپزخونه اومد بیرون و دیدم که صیام، وسط دعوا دوید سمتش و گفت:

- خاله، خاله! من اول بستنی بردارم.

طرلان با حرص گفت:

- بچه! صبر کن الان از دستم می‌افته. برو کنار خب الان میارمش داخل هال دیگه.

صیام هم دوید روی مبل نشست و نگاهی به طرلان که ایستاده بود کرد و باز گفت:

- خب بیار دیگه!

تیام هم که کنار صیام نشسته بود گفت:

- راست می‌گـه دیگه خاله. دلم آب شد.

طرلان پوفی کرد و در حالی که سینی رو می‌ذاشت روی میز رو به من گفت:

- سلام.

با لبخند گفتم:

- سلام عزیزم. چطوری؟

با لبخند نشست روی مبل و گفت و

- مرسی.

کیوان رو به من گفت:

- طناز چند ساله بچه‌هات بستنی نخوردن؟


romangram.com | @romangram_com