#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_43
صیام پرید داخل و داد زد:
- مامان اومد.
نگاهم رو از کفشها به در دوختم و آروم کفشهام رو بیرون آوردم و با ترس به در زل زدم که تیام داد زد:
- مامان.
آروم و زیر لب زمزمه کردم:
- اومدم.
نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل.
همین که وارد شدم، با دیدن خندهی کیوان نفس راحتی کشیدم. خودم هم نمیدونستم تا کی باید با دیدن حتی یه جفت کفش مردونه تمام تنم بلرزه. چشمام رو بستم و بازم نفس عمیقی کشیدم که با صدای کیوان به خودم اومدم. چشمام رو باز کردم که با خنده گفت:
- علیک سلام طناز خانوم.
لبخند نصفه و نیمهای که حاصل از استرس چند دقیقه پیش بود، زدم و سرسری گفتم:
- سلام.
بعدم سریع ادامه دادم:
- من الان برمی گردم.
و سریع داخل دستشویی رفتم. آبی به دست و صورتم زدم. نگاهی داخل آینه کردم و به خودم گفتم: نگران نباش هیچی نیست. نترس. اونا بچههای خودت هستن. مال خود خودت. کسی هم حق نداره از تو بگیرتشون. هیچکس.
با همین فکرها خودم رو آروم کردم. به خودم داخل آینه لبخندی زدم و با همون لبخند رفتم بیرون. از راهرو گذشتم و رسیدم به هال. کیوان داشت با صیام کشتی میگرفت و تیام هم نشسته بود و داشت میخندید و گزارش کشتی رو میداد. از سر و صداهای داخل آشپزخونه هم که معلوم بود، طرلان اونجاست.
رفتم جلو و بلند گفتم:
- سلام علیکم جنابِ مهندسِ کمپیدا؛ از اینطرفا؟
با شنیدن صدام آروم آروم، صیام رو از خودش جدا کرد و با خنده گفت:
romangram.com | @romangram_com