#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_42
آهانی گفتم. لبخند کوچکی بهخاطر دادن لقب رئیس به حسنآقا زدم و گفتم:
- میخوای بریم داخل راجع بهش حرف بزنیم؟
دستاش رو محکم گرفت به در و گفت:
- نه خیرشم.
خم شدم و با لبخند توضیح دادم:
- شما چند روز پیش بدون اجازه، رفته بودی بستنی گرفتی. یادته؟
چیزی نگفت که ادامه دادم:
- خب دیگه. امروز به خاطرش تنبیه شدی و دیگه یادت نمیره که نباید اینکار رو تکرار کنی.
صیام کمی فکر کرد و گفت:
- باشه؛ تکرار نمیشه.
مکثی کرد و ادامه داد:
- پس حالا بستنی بهم میدی؟
وقتی پای بستنی وسط بود، زود حرفهام رو قبول و اطاعت میکرد. لبخندی زدم و گفتم:
- آره.
خندید و من در حالی که سعی میکردم دستام رو گرم کنم، گفتم:
- حالا میشه بیام داخل؟
بلهای گفت که با خنده گفتم:
- پس بیا بغـ*ـلم ببینمت.
پسر کوچولوم تپل بود و من فقط تونستم مسافت کوتاهی رو از در حیاط تا در ساختمون، بغـ*ـلش کنم. جلوی در با خنده پایین گذاشتمش که چشمم خورد به یه جفت کفش مردونه. آب دهنم رو قورت دادم و زل زدم به کفش.
romangram.com | @romangram_com