#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_41


مریم همون‌طور که می‌خندید، کامپیوتر رو بست و منم درحالی که چراغ‌ها رو خاموش می‌کردم، پیشنهاد دادم:

- بیا بریم بیرون با خدا مناجات کن.

پوفی کرد و سمتمون اومد. با هم پایین رفتیم و مریم من رو قانع کرد که نازی با اون بره. نازی هم وقتی داشت می‌رفت، برگشت سمتم و با لبخند گفت:

- مامان اینا تا یه هفته اونجا می‌مونن. به بچه‌ها بگو منتظرم باشن.

خندیدم و گفتم:

- خوش اومدی.

اونا که رفتن منم راه افتادم سمت خونه. حدود ساعت شش بعد از ظهر و هوا تاریک بود که رسیدم. کلید انداختم برم داخل که یهو در باز شد. سرم اومد پایین و به صیام نگاه کردم که با اخم در رو باز کرده بود. همه خستگیم با دیدن اخمش رفت. خندیدم و گفتم:

- سلام صیام خان. چطوری مامان جان؟

با اخم گفت:

- من که دیگه تو رو دوست ندارم پس سلام هم نمی‌کنم.

با تعجب پرسیدم:

- چرا؟

نگاهم کرد و با لحن طلبکارانه‌‌ای گفت:

- چرا به حسن جونم گفتی بهم بستنی نده؟

تعجبم بیشتر شد و پرسیدم:

- حسن جون کیه؟

با همون اخم، جوابم رو داد:

- رئیسِ سوپر مارکتِ سر کوچه.


romangram.com | @romangram_com