#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_4
دستم رو گذاشتم روی بینیم و به سکوت دعوتش کردم. اونم لبخند شیطونی زد و من رو به صیام و خطاب به تیام گفتم:
- نه تیام جان؛ پسرم واقعا خوابه؛ ولی خب الانهاست که بیدار شه.
چشماش رو محکم روی هم فشار میداد. از تلاشی که میکرد تا به ما بفهمونه خوابه، خندم گرفت. لبخندی زدم . با لحن پرخنده گفتم:
- صیام خان؛ یا شما همین الان بلند میشی و میری مدرسه یا جناب آقای ساعدی مدیر محترم مدرسه میاد خدمت شما.
تیام با چشمای درشت شده از تعجب گفت:
- واقعا مامان؟
نگاهش کردم. سرم رو به معنای نه تکون دادم. بازم نگاهی به صیام کردم که اصلا به روی خودش هم نیاورد و کماکان چشماش رو روی هم فشار میداد.
این بچه از هیچکس نمیترسید. سری تکون دادم. سرتقتر از این حرفها بود. فایده نداشت. از راهحل آخر استفاده کردم و در حالی که منتظر عکسالعمل صیام بودم به تیام گفتم:
- مامان جان؛ امروز بعد از مدرسه یادم بیار برات بستنی خوشمزهای رو که خریدم، بیارم تا بخوری.
آروم لای چشماش رو باز کرد و با صدای آرومی گفت:
- مامان! منم میخوام.
ابروهام رو بالا دادم و با تعجب ساختگی گفتم:
- اِ سلام آقا صیام! مگه شما بیداری؟
چشمای درشت سیاهش رو بهم دوخت و گفت:
- سلام. بله تازه الان بیدار شدم.
و خمیازه الکی کشید که تیام خندید و با تمسخر گفت:
- آره خب.
خندیدم و تقریبا غر زدم:
- بلندشو پسر که عمر من تموم میشه تا شما دو تا برادر بیدار بشید و مدرسه برید.
romangram.com | @romangram_com