#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_3
لبخند پررنگی زدم و گفتم:
- سلام عزیز دلم. مامانجان بلندشو که مدرسه داره دیر میشه.
پتوش رو بغـ*ـل کرد و با چشمای عسلیش زل زد بهم و با لحن خواهشی گفت:
- مامان.
همین که گفت مامان، سریع گفتم:
- نه اصلا!
هر صبح همین ماجرا رو داشتم. نگاهم کرد و بازم با لحن ملتمسانه گفت:
- مامان. میشه نرم مدرسه؟
اخم ساختگی کردم و با قاطعیت گفتم:
- گفتم که نه. من بچه تنبل نمیخوام.
آروم با نقنق داخل تختش نشست. یعنی نهایت کاری که پسر نه ساله من انجام داد این بود، که از حالت خوابیده به حالت نشسته تغییر پیدا کرد. سری تکون دادم و نگاهی به تخت سمت چپ -تخت ماشینی قرمز رنگ- انداختم. از بس پتو رو دور خودش پیچوتاب داده بود که معلوم نبود خودش دقیقا کجاست. لبخندی زدم و گفتم:
- صیام. مامانی. بلندشو که امروز مدرسه داری.
دیده بودم که از صدای تیام بیدار شده؛ اما چیزی نگفت. بازم صداش کردم:
- صیام جان! نمیخوای اون چشمای خوشگلت رو باز کنی تا مامان ببینه؟
تیام از تختش اومد بیرون و کنارم ایستاد و گفت:
- مامان.
نگاهش کردم که ادامه داد:
- داره سرِ کارمون میذارهها! بیداره.
romangram.com | @romangram_com