#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_2
نفس عمیقی کشیدم. کتاب رو بستم. عینکم رو از روی چشمام برداشتم و چشمام رو مالیدم. نگاهی به ساعت کردم؛ ۶:۳۰ صبح بود. بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم. نگاهی به اطرافم کردم و رسیدم به کاسههای کثیف بستنی که مورچه دوروبرشون رو گرفته بود. یعنی واقعا اگر من شبها خونه رو عین دسته گل کنم در نهایت صبحها که بیدار میشم، خونه رو کثیف تحویل میگیرم. زیر لب غرغر کردم:
- آخه من نمیدونم اینا توی خواب این بستنیها رو میخورن؟
پوفی کردم و سریع میز رو تمیز کردم و از داخل یخچال پنیر و مربا و کره رو بیرون آوردم. نونی رو که دیشب گرفته بودم رو هم روی میز گذاشتم. ایستادم و نگاهی به میز کردم .خب مثل اینکه همهچی کامل بود. برای طی کردن هفتخوان بهسمت اتاقها رفتم. خونه بزرگی نبود؛ اما برای چهار نفر بد هم نبود. یه خونه حیاطدار که تقریبا وسط شهر قرار داشت و حاصل کار کردن شبانهروزم بود. از حیاط کوچیکمون که میگذشتی و وارد ساختمون میشدی؛ کمی جلوتر، سمت راست، آشپزخونه و سمت چپ هم هال بود. جلوتر از آشپزخونه، سمت راست راهرویی بود که سمت چپش دو تا اتاق و سمت راست یه اتاق قرار داشت که متعلق به خودم بود و انتهای همین راهرو هم دستشویی و حمام بود. همین! خونهی کوچک من همین بود که خب همینم بهسختی خریده بودمش. هیچ وقت نخواستم زیر بار منت دیگران باشم، خصوصا بعد از اون اتفاق... سرم رو محکم تکون دادم. الان وقتش نبود. سمت اتاق دوم از سمت چپ رفتم و در زدم. صدایی نیومد که در رو باز کردم و داخل اتاقش رفتم. لبخندی زدم . مثل همیشه مرتب بود. بهسمت تختش رفتم و کنار تختش نشستم. صداش زدم:
- طرلان.
تکون نخورد که دوباره تلاش کردم:
- طرلان جان!
تکونی خورد و پتو رو کمی روی سرش و دورش پیچید که خندیدم و پتو رو از روی سرش کشیدم و بازم صداش کردم که آروم چشماش رو باز کرد و نهایت زورش رو زد و تنها گفت:
- هوم.
خندیدم و گفتم:
- ساعت هفت شد. نمیخوای به پا خیزی؟
سری تکون داد که بلند شدم و همونطور که داشتم بیرون میرفتم، گفتم:
- ببین طرلان، من دارم میرم. زود بیدار شو؛ چون امروز با نکوبخت کلاس داری.
و دیدم که با شنیدن اسم نکوبخت عین فنر از تختش پایین پرید. در رو بستم و سراغ اتاق اول از سمت چپ رفتم.
آروم در رو باز کردم و داخل رفتم. عین بدبخت بیچارهها به اتاقشون نگاه کردم. مثل همیشه شلخته بود و من، دیروز اینجا رو مرتب کرده بودم. تجربه بهم ثابت کرده بود که حرص خوردن فایده نداره؛ چون بالاخره اینا کار خودشون رو میکنن. نفس عمیقی کشیدم و رفتم بین دوتا تختهاشون نشستم. اول نگاهی به تخت سمت راست، که یه تخت ماشینی آبیرنگ بود، کردم و آروم صداش زدم:
- تیام.
تکون خفیفی خورد که لبخندی زدم و گفتم:
- تیام خان! نمیخوای بلند شی؟
چشماش رو آروم باز کرد و مالیدشون و با صدای خوابآلودی گفت:
- سلام.
romangram.com | @romangram_com