#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_1
مقدمه :
دستهایی پر ز خالی، دارم از تو یادگاری
توی قلب خستهی من، تو همیشه ماندگاری
بودی اما دور بودی، چون مهی کمنور بودی
با دلم مهجور بودی، از نگاه من فراری
عاشقی دیگر همین است بودن و مجبور بودن
هستم و مجبور هستم با خیالت زنده داری
عاشقت بودم عزیزم بینگاهت بس مریضم
هستی و من در ستیزم، بیتوام در بیقراری
بیا با من مدارا کن، غمت را از سرم وا کن
ببر پاییز غمها را، تو آرامش، تو غمخواری
***
نگاهی به اطراف انداختم. جز تاریکی چیزی ندیدم. داد زدم؛ اما کسی نبود. تنها بودم. تنهایِ تنها!
ترسیدم. یهو سردم شد. میلرزیدم. خودم رو بغـ*ـل کردم که...
دیدمش. توی تاریکی، چشمای لعنتیش برق میزد. نزدیک شد. خشکم زده بود. هنوز داشت بهم نزدیک میشد. تکونی خوردم و عقب رفتم. ایستاد و من هنوز مات و مبهوت عقب میرفتم تا...
چشمام باز شد. روی تخت سیخ نشستم. به اطراف نگاه کردم. تاریک بود. آب دهنم رو قورت دادم، آباژور رو روشن کردم و مجددا به اطراف نگاه کردم. خبری نبود. نفس راحتی کشیدم. گلوم خشک شده بود. آب دهنم رو تندتند قورت دادم. به این نتیجه رسیدم که خواب بود؛ اما نه...
کابوس بود! با حضور اون، قطعا کابوس بود. به ساعت روی عسلی زل زدم. ساعت چهار صبح بود. میدونستم که دیگه خوابم نمیبره. کتابی که دیشب داشتم میخوندم رو برداشتم و شروع به خوندن کردم.
romangram.com | @romangram_com