#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_39
نذاشتم ادامه بده و گفتم:
- حتما.
و بعدم بلند شدم و سرسری خداحافظی کردم و بیرون رفتم. تند تند قدم برمیداشتم. دروغ گفته بودم. دروغی که امسال بهخاطرش مجبور شدم مدرسه تیام رو هم عوض کنم. پوفی کردم و تصمیم گرفتم بهش فکر نکنم. سه روزی با صیام حرف نمیزدم تا خودش پیش قدم شد و عذرخواهی کرد و منم مفصل بغـ*ـلش کردم و قربونش رفتم…
نگاهی به نازنین که ایستاده بود، انداختم و از حرفهام نتیجهگیری کردم:
- که اینطور. پس همه خانواده رفتن خدمت پدربزرگت، مشهد و تو الان توی تهران تنها موندی؛ از قضا ماشینت هم الان سه روزه که خرابه و حمل و نقلت رو ما باید بر عهده بگیریم.
سرش رو به بالا و پایین تکون داد که ادامه دادم:
- خب پس برنامه اینشد؛ میای خونهی ما.
نازی دستبهکـ*ـمر ایستاد و گفت:
- به قول صیام: «نخیرشم».
با اخم نگاهش کردم و مصمم گفتم:
- همین که گفتم. میای خونهی ما.
چپچپ نگاهم کرد که با لحن نرمتری گفتم:
- خب بچههام دلشون برات تنگ شده.
لبخند گندهای زد و من فهمیدم خر شده. یهو مریم پرید وسط، چشمغرهای بهم رفت و گفت:
- لازم نکرده.
بعد هم رو به نازنین ادامه داد:
- نازی جون؛ خودت با پای خودت میای خونهی ما.
با اخم از روی مبل بلند شدم و ایستادم روبهروش و گفتم:
romangram.com | @romangram_com