#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_38
- بههرحال، من تا الان هم خانواده رضایی رو به بدبختی راضی کردم که برن و شکایتی نکنن؛ اما متاسفانه، باید بگم از اینبه بعد با کوچکترین خطایی که بکنه، اخراجش میکنم.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم. چی داشتم بگم؟ ظاهرا این رضایی چندباری دوست صیام، دانیال، رو اذیت کرده بوده؛ اما از اونجایی که دانیال اصولا بچهی ساکتی هست؛ در نتیجه اینآقا صیام قلدر بازی در آورده و از پشت، با مشت زده بهش. سری تکون دادم و گفتم:
- حق با شماست. به هر حال ممنونم از شما.
سری تکون داد که بلند شدم. اونم بلند شد و گفت:
- میشه چند دقیقه بنشینید خانوم سمیعی؟ متعجب نشستم. که رو به صیام گفت:
- شما هم فعلا برو سر کلاس.
صیام سری تکون داد و بیحرف رفت بیرون.
کنجکاو به کاظمی زل زدم که گفت:
- راستش خانوم سمیعی. الان دو هفته از شروع کلاسها گذشته. من امروز که داشتم پرونده صیام رو میدیدم، متوجه شدم که شما هنوز شناسنامه صیام و بعد هم تیام رو نیاوردید.
سری تکون دادم و آروم بهش نگاه کردم که ادامه داد:
- از اونجایی که امسال، اولین سالی هست که ما در خدمت شما هستیم، شما باید حتما مدارک رو تحویل میدادید؛ خصوصا برای صیام که کلاس اول هست.
سری تکون دادم و گفتم:
- حق با شماست. شناسنامه بچهها گم شده و من منتظرم که با بقیه مدارک به شما تحویل بدم.
سری تکون داد، پوفی کرد و گفت:
شما که میدونید، ثبت نام بدون مدارک خلاف قانون هست. ممکنه من توی دردسر بیفتم. الان هم به خاطر کیوان قبول کردم. متوجه هستید که؟
سری تکون دادم و با آرامش گفتم:
- بله میفهمم. من حتما پیگیری میکنم.
سری تکون داد و گفت:
- ممنونم که درک میکنید. فقط زودتر مدارک رو برسونید. اینهفته آقای ساعدی، مدیر جدید مدرسه، نیستن اما هفتهی دیگه تشریف میارن و قطعا چک میکنن همهچیز رو؛ پس…
romangram.com | @romangram_com