#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_36
سری به معنای نه تکون دادم. اما این پسر واقعا لجباز بود. نشسته بودیم که آروم آروم اومد جلوی تلویزیون ایستاد و دست به س*ـینه با اخم و صدای آرومی که به زور به گوش میرسید، گفت:
- ببخشید.
اما اونقدر آروم گفت که اصلا کسی نشنید و من دلم ضعف رفت برای ژستش و اون اخمش که بینهایت خوردنیش کرده بود. فکر کنم طرلان هم همین حس رو داشت که یهو خندید و دستاش رو باز کرد و گفت:
- من فدای اخمهات. خاله قربونت بره تپلوی من. بیا بـ*ـغلم ببینمت.
صیام کم کم اخماش رفت و با خنده پرید بغ*ـل طرلان. تیام لبخندی زد و گفت:
- آشتی. آشتی.
که طرلان آغوشش رو برای اونم باز کرد و حالا همهچیز عالی بود. من با لبخند به سه مهره اصلی زندگیم نگاه کردم و خندیدم. نمیذاشتم کسی این خانواده رو ازم بگیره. هیچکس…
داشتم با یکی از مریضهام حرف میزدم؛ بهخاطر مشکل ژنتیکی که پدر و مادرش داشتن، سندرومدان بود. مردم اطرافیانش هنوز پذیرش حضورش رو نداشتن. افسرده شده بود. سنش کم بود؛ اما حالش اصلا خوب نبود. مادرش بهم گفته بود که هم کلاسیهام ازش میترسن. کمی باهاش حرف زدم و شمارهٔ چند تا مؤسسه و مدرسه مخصوص بچههای خاص رو بهش دادم و پیشنهاد کردم که برن تا بچه، کسایی که مثل خودش هستن رو ببینه. داشتم آدرس رو مینوشتم که موبایلم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. عذرخواهی کردم و متعجب جواب دادم:
- الو.
یه مرد بود، گفت:
- سلام. خانم سمیعی؟
کماکان متعجب گفتم:
- بله خودم هستم. شما؟
جواب داد:
- خانوم سمیعی، بنده کاظمی هستم. ناظم مدرسه بچههاتون.
دوست کیوان بود و بهخاطر آشناییش با کیوان قبول کرد که بهم کمک کنه تا من هم بچهها رو راحتتر، اونجا ثبت نام کنم. سریع گفتم:
- بله. احوال شما آقای کاظمی؟
معلوم بود بیحوصله ست. جواب داد:
- چه حالی خانوم؟ اینآقا صیام شما مگه میذاره؟
romangram.com | @romangram_com