#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_35
- فقط یه شوخی کوچولو بود.
و انگشت شصتش رو به انگشت اشارهش چسبوند و چشماش رو هم ریز کرد.
نگاهش کردم و در حالی که سعی میکردم قربونش نرم، گفتم:
- دیگه از این شوخیها با خاله نکن. باشه؟
سری تکون داد و گفت:
- حتما.
لبخندی زدم و میدونستم الکی میگـه، چون این بچه تا خونه رو آتیش نمیزد که ول کن نبود؛ اما با این وجود گفتم:
- خب. پس بدو بیا بیرون و عذرخواهی کن.
و سمت در رفتم. همینطور داشتم نصیحتش میکردم که یهو متوجه شدم کسی پشت سرم نیست. برگشتم داخل اتاق و دیدم هنوز داخل تختش نشسته. نگاهش کردم و یادآور شدم:
- عذرخواهی.
سری تکون داد و با لجبازی گفت:
- اصلانشم.
بعدم با پررویی ادامه داد:
- من که کاری نکردم. یه شوخی بود.
چشمام رو درشت کردم و نگاهش کردم. بیتوجه به تعجبم، بهم زل زده بود که با حرص گفتم:
- صیام یا میای و عذرخواهی میکنی یا دیگه نه من، نه تو.
و رفتم بیرون. طرلان حالش بهتر بود و داشت با تیام میخندید. کنارشون نشستم که طرلان نگاهم کرد و گفت:
- دعواش که نکردی؟
romangram.com | @romangram_com