#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_34

چشم‌های سیاهش رو مظلوم کرد و سرش رو به بالا تکون داد و آروم گفت:

- نه.

عینکم رو از روی چشمام برداشتم، بازم نگاهش کردم و گفتم:

- خب. پس مشق‌هات رو که نوشتی و درس‌هات رو که خوندی، می‌ریم سراغ شام.

با لحن لوسی گفت:

- مامان! نه.

و با لب و لوچه آویزون بهم زل زد.

اما تیام، سریع رفت کتابش رو آورد و شروع کرد به درس خوندن. صیام هم چشم‌غره‌‌ای بهش رفت و بی‌میل سراغ کتابش رفت. خندیدم و چقدر این دوتا با هم فرق می‌کردن. اما هیچ‌وقت پشت هم رو خالی نمی‌کردن؛ خصوصا در شیطنت. بعد از شام، من مشغول ظرف شستن بودم و پسرها با طرلان بازی می‌کردن.

که یهو طرلان داد زد:

- صیام! می‌کشمت.

سریع ظرف‌ها رو ول کردم. داخل هال رفتم و نگاهی به طرلان که نفس‌نفس می‌زد انداختم. رفتم جلو و با نگرانی گفتم:

- چته؟

طرلان نفس عمیقی کشید و به گوشه‌‌ای اشاره کرد. رد اشاره انگشتش رو که گرفتم رسیدم به یه سوسک پلاستیکی. آروم طوری‌که طرلان نبینه، خندیدم. بعد هم آروم، طرلان رو از روی زمین بلند کردم که تیام دوید آب قند آورد، بهش داد و کنارش نشست. آروم رو به تیام گفتم:

- مامان جان. مراقب خاله باش. من الان بر می‌گردم.

بلند شدم و سمت اتاق بچه‌ها رفتم. بدون در زدن وارد شدم. نگاهی به صیام که خودش رو مشغول درس خوندن کرده بود، انداختم و صداش زدم:

- صیام.

نگاهم کرد که ادامه دادم:

- این چه کاری بود با خاله کردی؟

بدون ترس نگاهم کرد و گفت:

romangram.com | @romangram_com