#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_33
جلوی در اتاقش ایستادم و در زدم که صدایی نیومد. باز در زدم و بازم خبری نشد. خواستم در اتاقش رو باز کنم که با باز شدن در دستشویی، چشمام رفت سمتش که داشت دستهاش رو خشک میکرد. همون طور که نگاهش کردم، گفتم:
- به به! سلام طرلان خانوم.
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- سلام. چطوری طناز؟
گفتم:
- خوبم.
و نگاهش کردم. باید یه جوری ازش میپرسیدم کجا بوده که ناراحت نشه و فکر نکنه دارم توی کارهاش دخالت میکنم. پس نفس عمیقی کشیدم و با لحن بچگونهای گفتم:
- آخه خاله طرلان، تو نمیگی خونه نیستی بچهها اینجا رو میکنن عین بازار شام؟
طرلان خندید و گفت:
- اوه! پس خسته نباشی. معلومه حسابی کار داشتی.
سری تکون دادم. رفت داخل اتاقش و ادامه داد:
- در ضمن؛ من که بهت پیام دادم با رویا میرم بیرون. حالا میام بیرون تا عکسهامون رو بهت نشون بدم.
با لبخند سری تکون دادم و سعی کردم نفهمه که اصلا از صبح تا الان موبایلم رو چک هم نکردم. سری تکون دادم و رفتم داخل اتاقم. موبایلم رو چک کردم، راست میگفت، بهم پیام داده بود. پوفی کردم و کتابم رو برداشتم. بیرون رفتم و کنار بچهها روی مبل نشستم و گفتم:
- صدای این تلویزیون رو کمتر کنید که دیوونه شدم.
شروع کردم به کتاب خوندن. کمی خونده بودم که فوتبال تموم شد. بعد از یه کلکل حسابی که باهم داشتن و من مشغول خوندن کتاب بودم، صیام گفت:
- مامان. من گرسنمه.
نگاهش کردم و گفتم:
- جنابعالی مگه مشقهات رو نوشتی؟ درسهات رو خوندی؟
romangram.com | @romangram_com