#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_32
تیام دستی داخل موهای بورش که پر از پفک پودر شده بود کشید. نگاهم کرد و گفت:
- چشم.
لبخندی بهش زدم. به صیام نگاه کردم. دیدم اصلا حواسش نیست و زل زده به تلویزیون. پوفی کردم و نهیب زدم:
- صیام.
سریع نگاهم کرد و تند گفت:
- آره آره. چشم. حتما مامان.
از برگشتن سریع و تند تند حرف زدنش، خندیدم. با چشمهای سیاه و درشت شدش نگاهم کرد و سرش رو خاروند و گفت:
- چی شد؟
تیام هم اینبار خندید و زد داخل پیشونیش و گفت:
- هیچی؛ تو راحت باش.
صیام هم با پررویی تمام، باشهای گفت و پرید روی مبل و مشغول فوتبال دیدن شد. لبخند محزونی زدم و شاید، فقط خودم میدونستم که این پسر، بیشتر اخلاقهاش بر خلاف گفتههای اطرافیانم اصلا به من شبیه نبود.
تیام آروم صدام زد:
- مامان.
نگاهش کردم که آروم ادامه داد:
- ما رو بخشیدی؟
نگاهی به چهره معصومش کردم و خندیدم. دستی داخل موهای روشنش کشیدم و بـ*ـغلش کردم. درباره این پسر، شاید خاله راست میگـه. همیشه میگـه این یکی پسرت مهربونیش رو از تو به ارث بـرده.
آهی کشیدم و گفتم:
- آره عزیز دل مامان. تو هم برو فوتبال ببین.
آروم رفت نشست. نگاهی بهشون کردم و داخل اتاق رفتم. حمام رفتم و بعد از حمام همونطور که حوله رو دور سرم میپیچیدم، از اتاق اومدم بیرون. فوتبال هنوز تموم نشده بود. رفتم داخل آشپزخونه که با دیدن بستنیهای عروسکی که روی میز گذاشته بود، متوجه شدم که طرلان برگشته…
romangram.com | @romangram_com