#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_31


و زیر لب شروع کرد به فحش دادن کیوان. بلند خندیدم و اونم کوفتی نثارم کرد. نازی رو رسوندم خونشون و رفتم سمت خونه خودم.

خسته و کوفته در خونه رو باز کردم. از حیاط رد شدم و نگاهی به گل‌های باغچه که طبق سلیقم بود، انداختم. لبخند خسته‌‌ای زدم و به راهم ادامه دادم. در هال رو باز کردم که با دیدن وضعیت داخل هال، اخم کردم. کوله‌هاشون یه گوشه و لباس‌های مدرسشون هم یه گوشه دیگه افتاده بود. خودشون هم روی مبل نشسته بودن و صیام بستنی و تیام پفک می‌خورد. هم‌زمان هم که فوتبال می‌دیدن از کل کل غافل نمی‌شدن.

تیام با دهن پر، خطاب به دروازه‌بانی که داشت بازی می‌کرد، داد زد:

- من بهتر از تو دروازه‌بانی می‌کنم.

و دست‌های پفکیش رو بالا آورد و ادامه داد:

- با همین دستام، همهٔ توپ‌ها رو می‌گیرم.

صیام خندید و گفت:

- اره خوبه. اگه تو بری داخل دروازه به نفع ما می‌شه؛ چون همش گل می‌خوری.

و خندید که تیام با عصبانیت چیزی خواست بگه. با حرص رفتم جلو و داد زدم:

- صیام.

از هول، قاشق بستنیش رو که داشت می‌برد سمت دهنش برگردوند و روی لباسش ریخت. منم بی‌توجه به صیام که مات نگاهم می‌کرد و تیام که از ترس خشک شده بود، باز داد زدم:

- تیام.

تیام هم با داد دومم، به خودش اومد. از جا پرید و همه پفک‌ها ریخت روی زمین. با اخم گفتم:

- سریع اینجا رو مرتب می‌کنید! سریع! فقط چند دقیقه فرصت دارید.

چند ثانیه نگاهم کردن و اول تیام شروع کرد به دویدن و مرتب کردن. صیام نگاهی به تیام کرد و از ترس اینکه از تیام عقب بمونه، تند تند داشت همه‌چیز رو جمع می‌کرد اما دست‌های تپل و کوچولوش تحمل همه وسایل رو نداشت؛ بنابراین ظرف بستنی از داخل دستاش روی فرش افتاد. با دیدن بستنی‌های ریخته با درموندگی داد زدم:

- صیام.

این بچه من رو می‌کشت. بعد از نیم ساعت، همه جا رو تمیز و مرتب کردن. عین سرباز پاهاشون رو جفت کرده بودن و ایستاده بودن و منم مثل فرمانده‌ها که می‌خوان سرباز‌ها رو تنبیه کنن، جلوشون دست به سـ*ـینه بودم. نیم‌رخشون سمت تلویزیون بود. صیام از بس دویده بود، پوست سفیدش قرمز شده بود و تیام هم که نفس‌نفس می‌زد. رو بهشون با جدیت گفتم:

- بار آخرتون باشه که این همه خونه رو شلخته می‌کنید و می‌دونید که اتاقتون هم شامل خونه می‌شه و باید مرتب باشه.


romangram.com | @romangram_com